دربارهی نوشتارِ رئالیستی
برتولت برشت
این مقالهی کوتاه را از آن رو نوشتهام که احساس میکنم ما نوشتارِ رئالیستی را که در مبارزه با هیتلر به آن احتیاج داریم به شیوهای بسیار صوری تعریف میکنیم و در نتیجه با این خطر مواجه میگردیم که در برابرِ دشمنِ رویارویِ خویش در مجادلههایی دربارهی صورتِ آثارِ هنری، سردرگم شویم. من به راستی نمیتوانم باور کنم که لوکاچ برای نوشتارِ رئالیستی در حقیقت فقط یک الگوی واحد را پیشنهاد میکند: الگوی رمانِ رئالیستیِ بورژواییِ سدهی پیشین، الگویی که برای تمامیِ مبارزانِ ضدِ فاشیست و سوسیالیست، و از جمله خودِ من، به هیچ دردی نمیخورد. ضرورتِ مطلق دارد که (به دور از مجادلهی علنی که مناسبات را مسموم میسازد و وقت را هدر میدهد) رئالیسم را به شیوهای بسیار گستردهتر و پذیراتر، یعنی ... رئالیستیتر در نظر آوریم و اجازه ندهیم موضوعِ طریقههای نوشتنِ حقیقت علیه فاشیسم به سطحِ موضوعی صوری تنزل کند. هر اثری باید بر مبنای درجهی واقعیتی که در هر موردِ مشخص به دریافتِ آن دست مییابد، داوری شود و نه بر مبنای درجهی همخوانی با یک الگوی تاریخی که پیشاپیش تعیین شده است.
بنابراین من پیشنهاد میکنم که مسئلهی گستردگیِ مفهومِ رئالیسم را به موضوع مجادلهی جدیدی در این مجلهی سخنگوی اتحادِ گستردهی نیروهای ضدِ هیتلری تبدیل نسازیم. چنین مجادلهای تضادهای موجود را چنان حادتر میکند که تحملناپذیر میگردند؛ و این موضوعی است که باید به رغمِ همه چیز از آن اجتناب کرد. به همین سبب من بر آن شدم تا به بیانِ مثبت نظرگاههایم بپردازم، آن هم با لحنی که موضوع به همین جا ختم شود (این موضوع در آخرین شمارهی انترناسیونال لیتراتور (Internationale Literatur) روندِ بسیار بدخواهانهای به خود گرفته، چرا که لوکاچ طی آن، بدون ارائهی هیچ دلیلی به «بعضی از نمایشنامههای برشت» به عنوانِ نمایشنامههای صورتگرا میتازد).
گستردگی و تنوعِ دامنهی نوشتارِ رئالیستی
خواندن برخی از مقالهها که به ویژه به شیوهی نوشتارِ رئالیستیِ کاملاً معینی، به شیوهی رمانِ بورژوایی پرداختهاند، خوانندگان مجلهی داس ورت را به تازگی بر آن داشته تا نگرانیِ خویش را از این بابت ابراز کنند که مبادا مجله، دامنهی بسیار محدودی برای رئالیسم در ادبیات قائل شود. بیگمان پارهای از مطالبِ این مجله، معیارهایی بسیار صوری برای نوشتارِ رئالیستی تجویز کرده، تا جایی که بسیاری از خوانندگان به این نتیجه رسیدهاند که منظورِ نویسندگانِ این مطالب آن است که: یک کتاب هنگامی به شیوهی رئالیستی نوشته شده است که «همانندِ رمانهای رئالیستیِ بورژواییِ سدهی پیشین» نوشته شده باشد. مسلم است که واقعیتِ امر به هیچ وجه چنین نیست. شیوهی نگارشِ رئالیستی را از شیوهی نگارشِ غیر رئالیستی، نمیتوان تشخیص داد مگر با مقایسهی اثرِ مورد نظر با واقعیتی که به شرح آن میپردازد. در این مورد، رعایتِ هیچ نوع شرایطِ صوری، ضروری نیست. شاید بیفایده نباشد که در این جا نویسندهای قدیمی را به خوانندگان معرفی کنم که به شیوهای غیر از رماننویسانِ بورژوا مینوشت و در هر حال جایِ آن دارد که رئالیستِ بزرگی نامیده شود: اشارهام به شاعرِ انقلابیِ بزرگِ انگلیسی شلی است. بیدرنگ پس از شورشهای منچستر (1819) که بورژوازی آن را در خون خفه کرد، شلی قصیدهی عظیمِ «کارناوالِ هرج و مرج» را سرود. اگر این قصیده با تعریفهای رایجِ نوشتارِ رئالیستی همخوان نیست، در هر حال باید کاری کرد تا تعریفِ نوشتار رئالیستی، دگرگونه، گسترده و کامل شود...
هونوره دو بالزاک
از بالزاک بسی چیزها میتوان آموخت، البته به شرط آنکه قبلاً خیلی چیزها را آموخته باشیم. اما باید مکتبِ بزرگِ رئالیستها، شاعرانی همانند شلی را در جایگاهی بس والاتر از بالزاک قرار داد، زیرا اولی بیش از دومی، تعمیمِ انتزاعی را امکانپذیر میسازد و به علاوه، دوستِ طبقاتِ فرودست است و نه دشمنِ آنان.
پرسی شلی، شاعر انگلیسی 1822-1792
در آثار شلی میتوان دریافت که نوشتارِ رئالیستی نه مترادفِ روی برتافتن از صورتِ خیالی است و نه به طریقِ اولی، به معنای نفیِ خیالپردازیِ هنرمندانه است. هیچ عاملی نیز سروانتس و سویفتِ رئالیست را از دیدنِ این باز نمیدارد که شوالیهها با آسیابهای بادی میچنگند و اسبها، دولت برپا میدارند. صفتِ برازندهی رئالیسم نه محدودیت، بلکه گستردگی است، زیرا خودِ واقعیت نیز گسترده، گونهگون و متضاد است. تاریخ الگوهایی را میآفریند و سپس آنها را کنار میگذارد. فردِ زیباپرست میتواند به عنوانِ مثال خواستارِ جای دادنِ اندرزِ تاریخ در خودِ رویدادها شود و ابرازِ داوری را بر نویسنده، ممنوع کند. اما نه گریملهاوزن، نه دیکنز، نه بالزاک، هیچ یک تعمیم بخشی، انتزاع کردن و اندرزدهی را ممنوع نمیکنند. گیرم که تولستوی، یگانگیِ خواننده با آدمهای داستان را تسهیل میکند و ولتر مانع آن میشود. نگارشِ بالزاک سرشار از تنش و کشمکش است؛ نگارشِ هاشک از تنشِ روبرو میتابد و بر کشمکشهای بسیار کوچک، استوار است. صورتهای بیرونی نیست که نویسندهی رئالیست را میآفریند. به علاوه، اقدامهای پیشگیرانهی مؤثری نیز وجود ندارد: گاهی شمِّ هنریِ بسیار پرشوری به صورت پرستیِ گندیده تبدیل میشود و تخیلی پربار به اوهامگوییِ سترون میانجامد و آن هم اغلب نزدِ نویسندهای واحد. اما این دلیلی بر دوری گزیدن از شمِ هنری و تخیل نیست. به همین ترتیب رئالیسم پیوسته به ناتورالیسم مکانیستی تنزل مییابد، آن هم نزدِ بزرگترین نویسندگان. رهنمودی از نوعِ «مانند شلی بنویسید!» یا «مانند بالزاک بنویسید!» گزافه خواهد بود. کسانی که به این رهنمودها دل خوش بدارند باید با صورتهای خیالیِ قرض گرفته از زندگیِ مردمانی که مدتها پیش مردهاند، ادای مقصود کنند و دربارهی آن واکنشهای روانی که دیگر رخ نمیدهند، به خیالپردازی دست بزنند. اما هنگامی که مشاهده میکنیم واقعیت را با چه شکلهای گونهگونِ گستردهای میتوان توصیف کرد، آنگاه درمییابیم که رئالیسم، مسئلهای مربوط به فُرم نیست. هنگام ارائهی الگوهای صوری، هیچ چیزی بدتر از ارائهی الگوهای بسیار محدود نیست. گرهزدنِ مفهومِ عظیمِ «رئالیسم» به نامِ چند نفر، هر اندازه مشهور هم باشند، و فرو کاستنِ آن به چند فرم، فرمهایی که حتی بسیار ارزشمند باشند، و بدینسان تبدیل آن به روشِ آفرینشی که ورای آن هیچ راه نجاتی نیست، بسی زیانبار است. در بابِ اعتبارِ شکلهای ادبی باید از واقعیت پرس و جو کرد، نه از زیباییشناسی و نه حتی از زیباییشناسیِ رئالیسم. صدها طریقه برای بیان و پنهان داشتنِ حقیقت وجود دارد. ما زیباییشناسیِ خود را همانندِ اخلاقمان از الزاماتِ پیکارمان استنتاج میکنیم.
1938
برگرفته از کتاب «درآمدی بر جامعهشناسی ادبیات»، گزیده و ترجمهی محمدجعفر پوینده
نظرات شما عزیزان: