روشنگری
يادبگير، ساده‌ترين چيزها را براي آنان كه بخواهند يادبگيرند هرگز دير نيست

بازخوانی نخستین فصل «سرمایه»

حسن مرتضوی

علاوه بر این ما در سرمایه از همان ابتدا با مفاهیم معینی مانند كالا به عنوان سلول جامعه، كار، ارزش و …. روبرو هستیم. با این مفاهیم چگونه باید برخورد كرد؟ سه گرایش عمده در پاسخ به این پرسش مطرح شده است: «الف) گرایش یا رویكرد تاریخی: این رویكرد مفاهیم یادشده را روابطی تاریخاً اولیه می‌داند یعنی مناسبات تاریخی متقدمی وجود دارد كه این مفاهیم در آن شكل گرفتند و تاریخ بشر گذار از اشكال ساده‌تر به اشكال پیچیده‌تری است؛ به این ترتیب سرمایه همانا شرح اشكال تاریخی ساده به اشكال تاریخی پیچیده است. ب) گرایش ساختارگرا: این گرایش مفاهیم یادشده را روابط ساده‌ای می‌داند كه لزوماً به لحاظ تاریخی تقدم ندارند اما روابطی هستند كه به لحاظ ساختاری نقش تبعی نسبت به یك كل پیچیده را دارند. ج) رویكرد عقلانی: این رویكرد مفاهیم مزبور را ایده‌های مجرد یا مدل‌های مجردی می‌داند كه نه به لحاظ تاریخی تقدم دارند و نه رابطه‌ی واقعی تبعی با یك كلیت پیچیده را دارند. این ایده‌های مجرد بیانگر تجریدی ذهنی از واقعیتی پیچیده هستند كه برای شرح و ثبت آن واقعیت به كار می‌روند.»[3]

مثالی می‌زنم؛ جمله‌ی آغازین معروف سرمایه چنین شروع می‌شود:

«ثروت جوامعی كه شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری بر آن‌ها حاكم است چون توده‌ی عظیمی از كالاها جلوه می‌كند؛ كالای منفرد شكل ابتدایی آن ثروت به شمار می‌رود. بنابراین كاوش خود را با تحلیل كالا آغاز می‌كنیم.»[4]

 

پیش‌فرض این جمله وجود شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری است. پس ما هر نوع ساختار اقتصادی را بررسی نمی‌كنیم و در نتیجه بستر بحث ما از همان ابتدا كاملا روشن است: نه جامعه‌ی برده‌داری و نه جامعه‌ی فئودالی بلكه فقط جامعه‌ی سرمایه‌داری. اما چرا ثروت جوامع سرمایه‌داری چون توده‌ی عظیمی از كالا جلوه می‌كند؟ همه می‌دانیم كه حجم پول انباشت‌شده در بانك‌ها، بازار بورس، طلای ذخیره‌شده در بانك‌های مركزی، منابع طبیعی و معادن گوناگون ثروت یك كشور را تشكیل می‌دهند ــ مثلاً اتوبان‌های آلمان را ثروت آن كشور می‌دانند. این همان داده‌هایی است كه پژوهشگر در روش تحقیق یا پژوهش خود با آن روبرو می‌شود. داده‌ها در انضمامیت گسترده‌ی خود با تمام ابعاد مفهومی و تاریخی خود در مقابل او پدیدار می‌شوند. پژوهشگر برای بررسی این همه داده از كجا آغاز كند و چگونه این مجموعه‌ی كثیر را در نظمی روشن مطرح كند؟ آیا می‌تواند از عالی‌ترین شكل ارزش یعنی شكل پولی كه خود را در نظام اعتباری بین‌المللی با انبوه مراكز بورس و بازارهای بین‌المللی سوداگری در نیویورك، لندن، پاریس جلوه‌گر می‌سازد آغاز كند؟ در این صورت خواننده با اغتشاشی مفهومی روبرو می‌شود كه چون هزارتویی در هر قدم او را می‌بلعد و چهره‌ی پیچیده‌ی واقعیت را پیچیده‌تر می‌كند.

از مباحث مربوط به تاریخ فلسفه به ویژه در مورد هگل به این برداشت رسیدیم كه روش هگل در بازنمایی واقعیت این بود كه از مفهومی مجرد و ساده‌ی آغازین كه در تحول خود به سطوح انضمامی‌تر گسترش می‌یابد آغاز ‌كند. هگل در بررسی منطق یعنی بررسی اندیشه در حالت ناب، از یك مفهوم انتزاعی ناب و ساده یعنی هستی در خلوص خود آغاز كرد و در گذارهای متوالی، این هستی تعین بیشتری یافت و انضامی‌تر شد. این روش دیالكتیكی دقیقا روشی است كه ماركس هنگام شرح و بازنمایی تمامیت سرمایه‌داری پیش گرفت یعنی یك شكل واحد سرمایه‌داری در تمامی مراحلش در نظر گرفته و تكامل تدریجی شكل‌های این موضوع واحد از یك مفهوم ساده‌ی آغازین شروع می‌شود و سپس به سطوح انضمامی‌تر دریافت و فهم پیشرفت می‌كند. در این روند، مطابقت تاریخی مطرح نیست؛ یعنی این مسیر لزوماً در واقعیت تاریخی به همین نحو طی نشده است بلكه فقط مسیر منطقی حركت سرمایه را نشان می‌دهد، یا به زبان دیگر منطق سرمایه. بیشترین دشواری‌ها در فهم فصل اول از همین نكته‌ی به‌ظاهر ساده ناشی می‌شود. در اینجا دو درك مقابل هم قرار می‌گیرند: دركی كه معتقد است این فصل نه مربوط به سرمایه‌داری بلكه در ارتباط با یك شیوه‌ی فرضی تولید به نام تولید كالایی ساده است، یعنی ماركس نظریه‌ی خود را از طریق توالی الگوها ارائه می‌كند؛ الگوی تولید كالایی ساده همچون جامعه‌ای تك‌طبقه كه به او اجازه‌ی بررسی كامل قانون ارزش را می‌دهد و طرح بعدی الگویی است از سرمایه‌داری همچون جامعه‌ای متشكل از دو طبقه تا بتواند منشاء ارزش اضافی و سپس الگوهای پیچیده‌تری شامل مالكیت ارضی و نظایر آن را توضیح دهد. درك دوم مبتنی بر این است كه در تمامی شكل‌هایی كه ماركس مورد بررسی قرار می‌دهد تمامیتی به نام سرمایه‌داری وجود دارد و حركت ماركس در تحلیل سرمایه حركت بر اساس این تمامیت است، یعنی كلیتی كه اجزای آن باید با اجزای دیگری تكمیل شوند تا سرانجام به چیزی بدل شود كه هست. این‌ها روابط درونی كل و معرف آن هستند.

این روابط را نمی‌توان بی‌واسطه تشخیص داد. یعنی با مشاهده‌ی حسی و آزمایش در آزمایشگاه نمی‌توان انسجام آن‌ها را درك كرد. این همان چیزی است كه هگل صورت‌بندی مفهومی اندیشه می‌نامد و ماركس به زبان دیگری از آن با عنوان قدرت تجرید برای تحلیل شكل‌های اقتصادی یاد می‌كند. مسئله یافتن یك مورد ناب یا ساده، جدا از پیچیدگی‌های انضمامی نیست، برعكس درك چگونگی انسجام مفهومی است پیچیده كه با شهود بی‌واسطه درك نمی‌كنیم. آغازگاه این حركت باید به گونه‌ای باشد كه ضمن انعكاس تمامی پیچیدگی نظام سرمایه‌داری این امكان را به ما بدهد كه از یك عنصر به عنصری دیگر در زنجیره‌ای از روابط درونی پیش برویم. در این حركت پیش‌رونده معنای یك عنصر در حركت پایانی همان معنای آغازین را ندارد، چنانكه هستی ناب و ساده‌ی هگلی در پایان به هستی‌ بسیار پیچیده‌ای بدل شد كه دیگر سرشت‌نشان‌های اولیه‌ی خود را نداشت. در واقع معنای هر عنصر با جایگاهش در تمامیت تعیین می‌شود. هنگام شرح یا بازنمایی این عنصر آغازین طبعاً در تجریدی كامل یعنی رابطه‌ای جداشده از سایر روابط، حركت خود را آغاز می‌كنیم. در نتیجه این مرحله فقط در شكلی نامتعین و موقتی می‌تواند توصیف شود اما پیشرفت نظام‌مندِ عرضه‌داشت و شرح به سمت مناسبات پیچیده‌تر و مشخص‌تر می‌رود و تعریف اولیه از مفهوم هم دچار تغییر می‌شود و هم عمق بیشتری می‌یابد. این روند خود را در طی گذارهایی نشان می‌دهد كه هر كدام همان مفهوم را در ابعادی مشخص‌تر و انضمامی‌تر نشان می‌دهد.

سرمایه به عنوان ارزشی خودارزش‌افزا بسیار پیچیده است و مطلقاً نمی‌توان آن را بی‌واسطه مطرح کرد. ماركس با كالا به عنوان شكلی هم‌ارز با شكل سلولی كالبدشناسی آغاز می‌كند. مفهوم‌پردازی در این جا به روش دیالكتیكی هگل رخ می‌دهد، یعنی با تجرید و كنار گذاشتن تمامی ویژگی‌های اختلال‌كننده سعی ‌می‌كنیم به نقطه‌ی ‌آغازین برسیم، چنان ساده كه بی‌واسطه توسط اندیشه درك می‌شود. در منطق هگل این آغازگاه همانا هستی ناب بود تا نظام اندیشه‌ورزی درك شود، اما در سرمایه این نقطه آغازین باید به لحاظ تاریخی معین باشد تا به مقولات دیگری برسیم كه ساختار جامعه‌ی بورژوایی را تشكیل می‌دهد. این نقطه‌ی آغاز باید بر شرط‌های تا حد ممکن كمتری بنا شود تا اولاً جزم‌گرایانه آنچه را كه هنوز تثبیت نشده تصریح نكند و خود نیز در نهایت باید چون نتیجه‌ی ضروری بازتولید این نظام بنیان نهاده شود. به گفته‌ی كریستوفر آرتور «پس آنچه می‌خواهیم این است كه حركت تجرید در بی‌واسطگی آغازگاه بازنمایی، حاوی برخی نشانه‌های خاستگاه در یك مجموعه‌ی تاریخاً معین از روابط تولیدی باشد یعنی جنبه‌ای كه به رغم سادگی آن در كلی كه از آن جدا شده درگیر و تنیده شده باشد و مهر و نشان این خاستگاه را حمل كند.»[5]

سه آغازگاه ممكن برای ماركس وجود داشت: سرمایه، پول و كالا. ماركس نمی‌توانست از سرمایه آغاز كند زیرا با اینكه مفهوم سرمایه حاوی اصلی‌ترین خصوصیات سرمایه‌داری است اما دارای پیچیدگی خودارزش‌افزایی است یعنی افزایش آن هنگام برگشت پول. پول نیز ایده‌ی ناكاملی است و جز در روابط گوناگونش با كالاها معنای دیگری ندارد یعنی وسیله‌ی گردش كالاهاست پس آغازگاه مناسبی نیست. ماركس از كالا شروع می‌كند و ضمن بررسی كالا پول، سرمایه را از آن مشتق می‌كند. شاید این ایراد گرفته شود كه كالا هم مناسب نیست چون ساده نیست، هم ارزش مصرفی دارد و هم مبادله‌پذیر است. از طرف دیگر خودتعین هم نیست چون به چیزهایی منضم می‌شود كه محصولات كار نیستند. به علاوه در دوره‌ی پیشاسرمایه‌داری هم وجود داشته است.

اما موضوع پیچیده‌تر است. به گفته‌ی آرتور مقولات ساده‌ی یك كلیت یعنی سرمایه‌داری در همان آغازگاه جای داده شده است. ماركس آشكارا آن نظام‌های اجتماعی را از نظریه بیرون می‌گذارد كه در آن‌ها مازاد محصول در بازار پدیدار می‌شوند یعنی چیزی كه ویژگی سرمایه‌داری نیست. در واقع كالایی كه ماركس به عنوان مبدا قرار داده، كالای نظام معینی به نام سرمایه‌داری است. ماركس می‌نویسد: «تولید و گردش كالاها… خود به خود مستلزم وجود تولید سرمایه‌داری نیست اما از سوی دیگر فقط براساس تولید سرمایه‌داری است كه كالاها شكل عام محصول را به خود می‌گیرد.» پس نقطه‌ی آغاز، مفهوم مبهمی پیرامون كالا نیست بلكه كالا به مثابه‌ی شكل ویژه‌ای مطرح است كه محصول جامعه‌ی سرمایه‌داری در آن ظاهر می‌شود یعنی سرمایه‌داری محصول خود را یا به مانند كالا تولید می‌كند یا اصلاً چیزی تولید نمی‌كند. در واقع شكل كالایی حضوری همگانی درون نظام تولید سرمایه‌داری دارد.

دشواری بحث چند فصل اول از اینجا آغاز می‌شود كه ماركس مفاهیم بنیادی و نتایجی را كه پیش‌تر با روش تحقیق خود به آن‌ها رسیده بود به سرعت ارائه و این ذهنیت را ایجاد می‌كند كه این‌ها ساخته‌های پیشینی و خودسرانه است. به قول هاروی در نخستین قرائت عجیب نیست كه خواننده بگوید خدای من این همه ایده‌ها و مفاهیم از كجا نازل می‌شوند؟ چرا ماركس به این شكل آن‌ها را استفاده می‌كند حتی بیشتر اوقات نمی‌دانیم ماركس درباره‌ی چه صحبت می‌كند و تنها با پیش‌رفتن روشن می‌شود كه این مفاهیم در حقیقت در حال روشن كردن جهان است. تشبیه جالب هاروی به فهم روش ماركس كمك زیادی می‌كند. او استدلال ماركس را چیزی مشابه باز كردن لایه‌های پیاز می‌داند. ماركس از بیرون از پیاز آغاز می‌كند، لایه‌های واقعیت خارجی را یك به یك كنار می‌زند تا به مركز آن یعنی هسته‌ی مفهومی‌اش برسد. سپس استدلال را رو به بیرون می‌گیرد و از طریق لایه‌های گوناگون نظریه به سطح می‌رسد. قدرت حقیقی این استدلال تنها هنگامی آشكار می‌شود كه با رجعت به قلمرو تجربه می‌بینیم به چارچوب شناختی كاملاً جدیدی برای درك و تفسیر آن تجربه مجهز شده‌ایم. در این مرحله مفاهیمی كه ابتدا انتزاعی و پیشینی یعنی مستقل از تجربه درك شده بود اكنون غنی‌تر و معنی‌دار شده‌اند.

1. دو عامل كالا: ارزش مصرفی و ارزش

بخش اول فصل اول را باید با جزییات بررسی كنیم چرا که ماركس در اینجا مقوله‌های بنیادی‌اش را به طور پیشینی مطرح می‌كند. كالا چنانكه توضیح دادم آغازگاه پیشینی ماركس است.

«ثروت جوامعی كه شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری بر آن‌ها حاكم است چون توده‌ی عظیمی از كالاها به‌نظر می‌رسد؛ كالای منفرد شكل ابتدایی آن ثروت به‌نظر می‌رسد. بنابراین كاوش خود را با تحلیل كالا آغاز می‌كنیم.» در اینجا دو بار واژه‌ی به نظر می‌رسد تكرار شده است. «به نظر می‌رسد» همانا «همان هست» نیست. انتخاب این كلمه مهم است چرا كه ماركس در سراسر سرمایه تاكید می‌كند كه چیزی در زیر نمود سطحی رخ می‌دهد. و در نتیجه ما دعوت می‌شویم كه به آن توجه كنیم. انتخاب كالاها به عنوان مبدا بسیار سودمند است چون عملاَ در زندگی روزانه‌مان با آن محاصره شده‌ایم. در فروشگاه به دنبال آن می‌رویم، آنها را برانداز می‌كنیم و می‌خریم یا نمی‌خریم. شكل كالایی حضوری همگانی در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری دارد. ماركس مخرج مشتركی را انتخاب می‌كند كه برای همه‌ی ما آشنا و مشترك و جزیی اساسی از زندگی ماست. كالا می‌خریم تا زندگی كنیم.

كالاها در بازار خرید و فروش می‌شوند و در نتیجه به فوریت این موضوع را مطرح می‌سازد كه خرید و فروش چه معامله‌ی اقتصادی است؟ كالا چیزی است كه خواست انسانی را برآورده می‌كند: نیاز یا دلخواست. كالا چیزی است خارجی كه ما به تصاحبش در می‌آوریم اما ماهیت این خواست برای ماركس بی‌اهمیت است. تنها چیزی كه به آن علاقه‌مند است این است كه مردم كالا می‌خرند و این عمل در زندگی‌شان بنیادی است. میلیون‌ها كالا در جهان وجود دارد و همه‌ی آنها از لحاظ كیفیت مادی و توصیف كمی‌شان با هم متفاوتند؛ «یك كیلو آرد، یك جفت كفش، یك كیلووات برق….» اما ماركس این تنوع عظیم را كنار می‌گذارد و می‌گوید «پی‌بردن به این جنبه‌های متفاوت و بنابراین كاربردهای گوناگون چیزها نتیجه‌ی عمل تاریخ است.» ماركس دنبال راهی می‌گردد كه به طور كلی درباره‌ی كالا حرف بزند.

سودمندی شیء می‌تواند با مفهوم «ارزش مصرفی» بیان شود. مفهوم ارزش مصرفی در ادامه‌ی مطلب بسیار مهم است.

اكنون دقت كنید كه ماركس چه به سرعت، تنوع بی‌شمار خواست‌ها، نیازها و دلخواست‌ها و نیز تنوع عظیم كالاها، وزن‌ها و واحدها را كنار می‌گذارد تا به مفهوم واحدی به نام ارزش مصرفی برسد. این همان چیزی است كه در مقدمه‌اش از آن یاد می‌كند: قدرت تجرید برای اینكه به شكل‌های علمی درك و فهم برسیم. در اینجاست که برای نخستین بار كاركرد تجرید را می‌بینیم.

«اما در آن شكل اجتماعی كه ما بررسی می‌كنیم» یعنی سرمایه‌داری، «كالاها حامل مادی … ارزش مبادله‌ای هستند.» به واژه‌ی حامل دقت كنید. «حاملِ چیزی» همانا «همان چیز» نیست. كالاها حامل چیز دیگری هستند كه باید تعریف شوند. چگونه می‌توانیم بدانیم كه كالا حامل چه چیزی است؟ وقتی به فرایند واقعی مبادله‌ در بازار نگاه می كنیم شاهد تنوع عظیمی از نسبت‌های مبادله مثلا بین پیراهن و كفش، سیب و پرتقال هستیم و علاوه بر این، نسبت‌های مبادله‌ای حتی برای محصولات یكسان در زمان و مكان فرق دارند. پس در نگاه نخست به نظر می‌رسد كه نسبت‌های مبادله «چیزی عرضی و صرفاً نسبی هستند» (به واژه‌ی نسبی دقت كنید). از اینجا «به نظر می‌رسد» این ایده كه «ارزش مبادله‌ای درونی و درون ماننده‌ی كالا باشد یعنی ذاتی باشد» تناقضی در تعریف است. یعنی ارزش مبادله ذات خود كالا نیست. اما از طرف دیگر همه چیز قابل مبادله با چیزهای دیگر است. همه چیز می‌تواند دست به دست شود. چیزی كالاها را در مبادله با هم سنجش‌پذیر می‌كند. دو نتیجه به دست می‌آید: اولاً ارزش‌های مبادله‌ای معتبر یك كالای خاص تجلی چیزی برابر هستند. ثانیاً ارزش فقط می‌تواند شیوه‌ی تجلی و بیان محتوایی متمایز از خود باشد. نمی‌توانیم كالایی را تشریح كنیم و بفهمیم آن عنصر درونی كه آن را قابل مبادله می‌كند كدام است. این چیز فقط وقتی قابل كشف است كه با كالایی دیگر مبادله شود یعنی نه در حالت ایستا بلكه در حال حركت در یك فرایند. این سنجش‌پذیر بودن كالاها از كجاست و از كجا ناشی می‌شود؟ ماركس می‌گوید هر كدام از این كالاها تا جایی كه ارزش مبادله‌ای هستند باید به این چیز سوم تبدیل شوند.

ماركس می‌گوید این عنصر سوم نمی‌تواند خواص هندسی، فیزیكی، شیمیایی یا سایر خواص طبیعی باشد. در اینجا با چرخش مهمی در استدلال روبرو می‌شویم. ماركس را ماتریالیستی تزلزل‌ناپذیر می‌دانند به این معنا كه هر چیزی باید مادی باشد تا به نحو معتبری واقعی پنداشته شود، اما در اینجا ماركس انكار می‌كند كه مادیت كالا می‌تواند چیزی دربار‌ه‌ی سنجش‌پذیری آن بگوید. كالاها در مقام ارزش مصرفی فقط از لحاظ كیفیت تفاوت دارند اما در مقام ارزش‌های مبادله فقط از لحاظ كمیت متفاوتند و بنابراین ذره‌ای ارزش مصرفی ندارند. سنجش‌پذیری كالاها را ارزش مصرفی‌شان نمی‌سازد. «اگر ارزش مصرفی كالاها را نادیده بگیریم فقط یك ویژگی باقی می‌ماند» ــ و در اینجا ما با یك جهش پیشینی دیگر ادعا روبرو هستیم ــ و آن این است كه آن‌ها همگی محصول كار هستند. پس كالاها محصول كار انسانی هستند. وجه اشتراك كالاها این است كه هنگام تولیدشان همگی حاملان كار انسانی هستند.

ماركس به فوریت می‌پرسد كه چه نوع كار انسانی در كالاها گنجانده شده؟ این نوع كار نمی‌تواند كار انضمامی یا زمان بالفعل باشد چون در این صورت هر چه در زمان طولانی‌تری كالایی تولید شود ارزش آن نیز بیشتر می‌شود. چرا باید برای كالایی كه تولیدكننده‌اش به دو برابر زمان فرد دیگری نیاز دارد تا آن را تولید كند، پول بیشتری بدهیم؟ ماركس نتیجه می‌گیرد كه تمامی كالاها به «كار انسانی یكسانی یعنی به كار مجرد انسانی تبدیل می‌شوند.»

اما این كار مجرد انسانی چیست؟ «كالاها ته‌مانده‌ی محصولات كار هستند . در همه‌ی آن‌ها شیئیت شبح‌وار یكسانی باقی مانده است. لخته‌ای بی‌پیرایه از كار نامتمایز انسانی… یعنی تبلور جوهر مشترك اجتماعی كه ارزش یا ارزش كالا به شمار می‌آیند.»

اگر كار مجرد انسانی «شیئیت شبح‌وار» است چگونه می‌توان آن را دید یا اندازه گرفت؟ این چه نوع ماتریالیسمی است؟ ماركس در چهار صفحه توضیحاتی می‌دهد تا مفاهیم بنیادی را پی ‌افكند و استدلال را از ارزش مصرفی به ارزش مبادله‌ای و از آنجا به كار مجرد انسانی پیش ببرد. ارزش كالاها موجب سنجش‌پذیری كالاها می‌شود و این ارزش چون «شیئیت شبح‌وار» پنهان است و در فرایندهای مبادله‌ی كالایی انتقال می‌یابد. اینجا این سوال مطرح است كه آیا ارزش به واقع «شیئیت شبح‌وار» است یا صرفاً این‌طور بازنموده می‌شود؟

مبادله‌ی كالا بازنمود ضروری (همان شیوه‌ی تجلی) كار انسانی نهفته در كالاست. وقتی به بازار یا سوپرماركت می‌رویم ارزش‌های مبادله‌ای را می‌یابید اما نمی‌توانید كار انسانی نهفته در كالاها را مستقیماً ببینید یا اندازه بگیرید. این تجسم كار انسانی است كه حضوری شبح‌وار در قفسه‌های سوپرماركت دارد.

ماركس دوباره به این پرسش باز می‌گردد كه چه نوع كاری در تولید ارزش دخالت دارد. ارزش همانا «كار مجرد انسانی شیئیت‌یافته یا مادیت‌یافته در كالاست.» چگونه این ارزش را اندازه‌گیری كنیم؟ در وهله‌ی نخست این موضوع به زمان كار مربوط است اما همانطور كه در تفاوت كار انضمامی و انتزاعی گفتم این زمان كار نمی‌تواند زمان كار واقعی و بالفعل باشد، زیرا «هر قدر انسانی كه آن را تولید می‌كند مهارت کمتری داشته باشد یا تنبل‌تر باشد ارزش آن كالا بیشتر می‌شود.» پس كاری كه جوهر ارزش را تشكیل می‌دهد، كار برابر انسانی یعنی مصرف نیروی كار انسانی همانند است كه می‌تواند كل نیروی كار جامعه باشد كه در ارزش‌های جهان كالاها بازنموده شود. به گفته‌ی هاروی، ماركس به طور پیشینی ادعایی می‌كند كه پیامدهای وسیعی به دنبال دارد. سخن گفتن از «كل نیروی كار جامعه» اشاره‌ی ظریفی به بازار جهانی دارد كه در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری پا به حیات می‌گذارد. این «جامعه» ــ جهان مبادله‌ی كالایی سرمایه‌داری ــ كجا شروع می‌شود و كجا خاتمه می‌یابد؟ هم اکنون در چین، مكزیك، ژاپن، روسیه، آفریقای جنوبی و در مجموعه‌ای از مناسبات جهانی وجود دارد. اندازه‌گیری ارزش، از این جهانِ انسانهای در حال كار نشأت می‌گیرد. در این قلمرو پویای جهانی است كه مناسبات مبادله ارزش را تعیین و پیوسته باز تعیین می‌كند. ماركس با استفاده از قوه‌ی تجرید به ایده‌ی واحدهای كار نامتمایز می‌رسد كه هر كدام تا جایی كه واجد خصوصیت میانگین اجتماعی نیروی كار باشد و به مثابه‌‌ی میانگین اجتماعی نیروی كار عمل می‌كند همانند دیگری هستند، گویی شكل ارزش عملاً در سراسر تجارت جهانی عمل می‌كند.

همین امر به ماركس اجازه می‌دهد تا به تعریف تعیین‌كننده‌ی ارزش به مثابه‌ی «زمان كار لازم به لحاظ اجتماعی برسد»، یعنی «زمان كاری كه برای تولید هر نوع ارزش مصرفی در شرایط متعارف تولید در جامعه‌ای معین و با میزان مهارت میانگین و شدت كار رایج در آن لازم است.» ماركس نتیجه می‌گیرد: «آنچه منحصراً مقدار ارزش هر كالایی را تعیین می‌كند مقدار كار لازم از لحاظ اجتماعی یا زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی برای تولید ارزش مصرفی است.»

ریكاردو نیز در تعریف ارزش به مفهوم زمان كار متوسل شده بود، اما ماركس تعریف او را با تغییری همراه كرد: زمان كار لازم به لحاظ اجتماعی. این تغییر دنیایی از تفاوت ایجاد می‌كند. ما ناگزیر می‌پرسیم لازم به لحاظ اجتماعی چیست؟ چطور تعیین می‌شود و توسط چه كسی تعیین می‌شود؟ ماركس پاسخی بی‌واسطه نمی‌دهد اما این پرسش در سراسر سرمایه مطرح است.

ارزش‌های كالا مقادیر ثابتی نیستند بلكه به تغییرات در بهره‌وری حساس هستند. آنچه باعث تغییر بهره‌وری می‌شود دگرگونی در فن‌آوری است. بخش اعظم مجلد یكم به بحث درباره خاستگاه‌ها و تأثیرات این دگرگونی در بهره‌وری و دگرگونی‌های متعاقب در روابط ارزش پرداخته است. اما فقط دگرگونی در تولید مهم نیست بلكه طیف وسیعی از شرایط مانند میانگین مهارت كارگران، سطح تكامل علم، قابلیت كاربرد فن‌آورانه‌ی آن، تركیب اجتماعی فرایند تولید، گستره و كارایی وسایل تولید و شرایط تولید از آن جمله‌اند. به طور خلاصه ارزش‌های كالا تابع طیف قدرتمندی از نیروهاست و در واقع هدف ماركس این است كه به ما نشان دهد كه ارزش ثابت نیست.

ماركس درست در آخر استدلال خود در این بخش چرخش جدیدی می‌كند. در اینجا مسئله‌ی ارزش‌های مصرفی را مطرح می‌سازد: «چیزی می‌تواند ارزش مصرفی باشد بدون آنكه ارزش باشد»‌ ما هوا را استنشاق می‌كنیم و به قول هاروی «تا به حال كسی موفق نشده آن را در بطری كند و به عنوان كالا بفروشد!» همچنین چیزی می‌تواند مفید و محصول كار آدمی باشد بدون اینكه كالا باشد. در باغچه‌ خانه‌مان سبزیجات می‌كاریم و می‌خوریم. بسیاری از كارها در نظام سرمایه‌داری خارج از تولید كالایی انجام می‌شود. تولید كالاها نه تنها به تولید ارزش‌های مصرفی نیاز دارد بلكه این تولید ارزش‌های مصرفی باید برای دیگران باشد؛ و این ارزش‌های مصرفی باید به بازار بروند و نه به جیب ارباب زمین، چنانكه رعیت و سرف انجام می‌دادند. اما پیامد این امر آن است كه «چیزی نمی‌تواند ارزش باشد بدون اینكه شیء سودمندی باشد.» اگر چیزی بی‌فایده باشد كار گنجیده در آن هم بی‌فایده است. آن كار به عنوان كار شمرده نمی‌شود و بنابراین ارزشی هم به وجود نمی‌آورد.

قطعه‌ی زیر از هاروی موضوع را به خوبی روشن می‌كند:

«ماركس ابتدا به نظر می‌رسد ارزش‌های مصرفی را نادیده گرفته بود تا به ارزش مبادله‌ای و از آنجا به ارزش برسد. اما اكنون می‌گوید كه اگر كالا خواست انسانی نیاز یا دلخواستی را برآورده نكند ارزش نیست. به عبارت دیگر مجبورید آن را بفروشید. لحظه‌ای به ساختار این استدلال فكر كنیم. ما با مفهوم تكین كالا شروع كردیم و سرشت دوگانه‌ی آن را تعیین كردیم؛ كالا ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌ای دارد. ارزش‌های مبادله‌ای بازنمود چیزی هستند. ماركس می‌گوید بازنمود ارزش‌اند. و ارزش، زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی است. اما ارزش هیچ معنایی ندارد مگر اینكه به ارزش مصرفی پیوند بخورد. ارزش مصرفی از لحاظ اجتماعی برای ارزش لازم است. به پیامد این بحث توجه كنید. كالایی دارید به نام خانه. به ارزش مصرفی آن علاقه دارید یا به ارزش مبادله‌ای آن؟ احتمالا به هر دو علاقه دارید. اما یك تقابل بالقوه وجود دارد. اگر بخواهید به طور كامل ارزش مبادله‌ای را تحقق بخشید باید ارزش مصرفی‌اش را به شخص دیگری تسلیم كنید. اگر ارزش مصرفی خانه را دارید نمی‌توانید به ارزش مبادله‌ای آن دست یابید مگر اینكه وام مسكن بگیرید. آیا افزودن به ارزش مصرفی خانه به خودی خود چیزی به ارزش مبادله‌ای بالقوه می‌افزاید؟ مثلا یك آشپزخانه‌ی مدرن؟ جواب احتمالا بله است. اما اگر اقدامات خاصی برای تسهیل در وسایل سرگرمی انجام شود احتمالا نه. و برای جهان اجتماعی ما چه اتفاقی می‌افتد كه خانه‌ای كه زمانی عمدتا برای ارزش مصرفی‌اش در نظر گرفته شده بود چنان از نو مفهوم‌بندی می‌شود كه به اندوخته‌ای درازمدت بدل می‌شود (دارایی سرمایه‌ای)؟»[6]

 

كالا، یك مفهوم تكین، دو جنبه دارد. اما نمی‌توان كالا را دو نیم كرد و گفت نیمی ارزش مبادله است و نیمی ارزش مصرفی. كالا یك واحد است اما درون این واحد جنبه‌ای دوگانه وجود دارد و این جنبه‌ی دوگانه به ما اجازه می‌دهد چیزی را تعریف كنیم كه ارزش نامیده می‌شود ــ یك مفهوم تكین دیگر ــ ارزش به مثابه‌ی زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی، و این چیزی است كه ارزش مصرفی كالا حامل آن است. اما برای اینكه كالایی ارزش داشته باشد باید سودمند باشد.

2. سرشت دوگانه‌ی كار تجسد یافته در كالاها

ماركس این بخش را با این ادعای فروتنانه آغاز می‌كند كه «نخستین كسی بودم كه این ماهیت دوگانه‌ی كار نهفته در كالاها را آشكار و به‌نحو انتقادی بررسی كردم. وچون این نكته برای فهم اقتصاد سیاسی تعیین كننده است توضیح بیشتری لازم است.»[7] در اینجا ماركس همانند بخش اول بحث خود را با ارزش‌های مصرفی آغاز می‌كند. اینها محصولات مادی هستند كه كار انضمامی و سودمند آنها را تولید می‌كند، تنوع عظیم شكل‌های فرایند كار انضمامی مانند خیاطی، كفاشی، ریسندگی، بافندگی و كشاورزی و غیره مهم است چون بدون این كار انضمامی هیچ پایه‌ای برای اعمال مبادله وجود ندارد زیرا آشكارا كسی نمی‌خواهد محصولات یكسانی را مبادله كند. همین امر تقسیم كار اجتماعی را به‌وجود می‌آورد. به قول ماركس ارزش‌های مصرفی نمی‌توانند به‌عنوان كالا در برابر هم قرار گیرند مگر اینكه كار مفید نهفته در آنها از لحاظ كیفیت در هر مورد متفاوت باشد. در جامعه‌ای كه محصولاتش عموماً به‌شكل كالا درمی‌آیند، این تفاوت كیفی بین شكل‌های مفید كار، كه به‌طور مستقل و خصوصی توسط تولیدكنندگان منفرد انجام می‌شود، به نظام پیچیده‌ای تكامل می‌یابد كه همانا تقسیم كار اجتماعی است. در اینجا ماركس درون‌مایه‌ای را بسط می‌دهد كه در این فصل‌ها طنین‌انداز است: حركت از سادگی به پیچیدگی بیشتر و از جنبه‌های مولكولی ساده‌ی اقتصاد مبادله‌ای به دركی نظام‌مندتر.

در اینجا ماركس به بررسی برخی از جنبه‌های عام كار مفید می‌پردازد زیرا «كار به‌مثابه‌ی آفریننده‌ی ارزش‌های مصرفی و به‌عنوان كار مفید مستقل از تمامی شكل‌های جامعه شرط حیات انسان است.» كار مفید «ضرورت طبیعی و ابدی است كه میانجی ناگزیر رابطه‌ی سوخت‌وسازی بشر یا همان متابولیسم و بنابراین میانجی خود زندگی انسان است.»[8] ماركس همواره بر كار به‌مثابه‌ی امری طبیعی و ناگزیر در همه‌ی جوامع در مقابل نظر فوریه یعنی كار به‌مثابه تفریح تاكید می‌كرد. مخالفت ماركس با كار مجرد است نه با كار مفید. كار مفید تركیبی‌ست از دو عنصر: موادی كه طبیعت تامین می‌كند و دیگری كار. درواقع هنگامی كه انسان به تولید می‌پردازد فقط می‌تواند مانند خود طبیعت عمل كند. این نكته‌ی بنیادی بسیار مهم است كه هرآنچه انجام می‌دهیم باید با قوانین طبیعی هم‌خوان باشد، حتی در كار جرح و تعدیل طبیعت، خود نیروهای طبیعت نیز پیوسته به انسان یاری می‌رسانند، به این ترتیب تنها منبع ثروت مادی یعنی ارزش‌های مصرفی كه تولید می‌شود فقط كار نیست بلكه ماركس با استعار‌ه‌ای از ویلیام پتی كه سابقه‌ی آن دست‌كم به فرانسیس بیكن می‌رسید كار را پدر ثروت مادی و زمین را مادر آن می‌داند. ماركس در اینجا تمایز مهمی را بین ثروت یعنی كل ارزش‌های مصرفی در اختیار افراد و ارزش یعنی زمان كار اجتماعاً لازم كه ارزش‌های مصرفی را بازنمایی می‌كند قائل است.

سپس ماركس به مسئله‌ی ارزش‌ها بازمی‌گردد تا همگنی آنها را یعنی تمامی محصولات كار انسانی را در تباین و تقابل با ناهمگنی كثیر ارزش‌های مصرفی و شكل‌های انضمامی كاركردن قرار دهد. شكل‌های انضمامی كار مثلاً خیاطی و بافندگی كیفیتاً فعالیت‌های مولد متفاوت، و حاصل به‌كارگیری مولد مغز، عضلات، اعصاب، دست‌های انسان و غیره و بنابراین به این معنا هر دو كار انسان یا به عبارتی اینها دو شكل متفاوت صرف كردن نیروی كار انسان هستند. مطمئناً برای اینكه نیروی كار انسان به‌شكل معینی صرف شود باید به‌سطح معینی از تكامل برسد، اما در هر حالت ارزش كالا بازنمود كار خالص و ساده‌ی انسان است، یعنی صرف‌شدن كار انسانی. ماركس همین را كار مجرد می‌نامد. این نوع كار با انواع گوناگون كارهای انضمامی كه ارزش‌های مصرفی را به‌وجود می‌آورد در تقابل است. در اینجا این سوال پیش می‌آید كه این عمل ماركس خودسرانه ‌است یا نه؟ یعنی آیا ماركس از بیرون، مقوله‌ای تصنعی بر واقعیت تحمیل می‌كند؟ ماركس درواقع فقط انتزاعی را بازتاب می‌دهد كه مبادلات كالایی گسترده به‌وجود می‌آورد.

پس ماركس ارزش را برحسب واحدهای كار مجرد ساده مفهوم‌پردازی می‌كند. این استاندارد اندازه‌گیری در كشورهای مختلف و در اعصار مختلف فرهنگی تغییر می‌كند اما در جامعه‌ای معین همیشه روشن است. این استرات‍ژی ماركس غالباً در سرمایه به‌كار گرفته می‌شود. خیلی واضح است كه استاندارد اندازه‌گیری به زمان و مكان مشروط است اما برای هدف تحلیل ما فرض می‌كنیم معلوم باشد. علاوه بر این در این مورد اخیر ماركس می‌گوید: «كار پیچیده یعنی كار ماهرانه فقط تصاعد هندسی یا دقیق‌تر مضروب كار ساده‌ است. چنان‌كه كمیت كوچك‌تر یك كار پیچیده برابر‌ست با كمیت بزرگ‌تر یك كار ساده.»[9] به گفته‌ی ماركس «تجربه نشان می‌دهد كه چنین تبدیلی پیوسته انجام می‌شود. كالایی می‌تواند محصول پیچیده‌ترین كار باشد اما ارزش آن سبب می‌شود تا برابر با محصول كار ساده‌ای قرار گیرد… برای ساده‌سازی ما هر شكل نیروی كار را نیروی كار ساده درنظر می‌گیریم.»[10] به گفته‌ی هاروی درباره‌ این بند بحث‌های زیادی درگرفته است. ماركس هرگز روشن نمی‌كند چه تجربه‌ای را مد نظر دارد. در نوشته‌های اقتصادی از این موضوع به‌عنوان مسئله‌ی تقلیل یا تحویل یاد می‌كنند، چون روشن نیست چگونه كار ماهرانه می‌تواند مستقل از ارزش كالای تولید‌شده به كار ساده تقلیل یابد. ماركس توضیح نمی‌دهد كه چگونه این تقلیل انجام می‌شود، فقط فرض می‌كند كه برای هدف تحلیل خود چنین تقلیلی را انجام می‌دهد یعنی تفاوت‌های كیفی كه ما در كار انضمامی تجربه می‌كنیم یعنی در كار مفید و ناهمگنی آن، در اینجا به چیزی كاملاً كمی و همگن تبدیل می‌شود. موضوع موردنظر ماركس این است كه جنبه‌های مجرد (همگن) و انضمامی (ناهمگن) كار در عمل واحد كاركردن وحدت می‌یابد، یعنی این‌طور نیست كه كار انتزاعی در یك بخش از كارخانه انجام می‌شود و كار انضمامی در بخشی دیگر. این دوگانگی درون فرایند واحد كار وجود دارد. ساختن پیراهنی كه ارزشی را در بر دارد، به این معناست كه هیچ تجسدی از ارزش بدون كار انضمامی كه پیراهن را می‌سازد وجود ندارد و علاوه براین ما نمی‌دانیم كه ارزش پیراهن چیست مگر آنكه با كفش، سیب و پرتقال مبادله شود. بنابراین بین كار انضمامی و مجرد رابطه‌ای هست. از طریق تضارب و تكاثر كارهای انضمامی‌ است كه خط‌كش اندازه‌گیری كار مجرد پدیدار می‌شود. به گفته‌ی ماركس هر كاری عبارت است از صرف شدن نیروی كار انسانی به‌معنای فیزیولوژیك كلمه و در این خصوصیت كار انسانی یا كار مجرد انسانی ا‌ست كه ارزش كالاها به وجود می‌آید. از سوی دیگر هر كاری صرف‌شدن نیروی كار انسانی به شكلی خاص و با هدفی معین ا‌ست و این همانا خصوصیت كار مفید و مشخص است.

اكنون این استدلال، استدلال بخش اول را منعكس می‌سازد. كالا ارزش‌های مصرفی و ارزش‌های مبادله‌ای را درونی می‌سازد. فرایند كاری ویژه كار انضمامی مفید و كار مجرد یا ارزش (زمان كار اجتماعاً لازم) را در كالایی تجسد می‌بخشد كه حامل ارزش مبادله‌ در بازار خواهد بود. پاسخ به این مسئله كه چگونه كار ماهرانه یا پیچیده می‌تواند به كار ساده تقلیل یابد، در بخش بعد شرح داده می‌شود كه در آن ماركس مسیر حركت كالا را به بازار دنبال و رابطه‌ی بین ارزش و ارزش مبادله‌ای را بررسی می‌كند.

 

3. شكل ارزش یا ارزش مبادله‌ای

در ابندا تاكید ماركس را بر دشواری این بخش در كل كتاب سرمایه‌ تكرار می‌كنم. دنبال كردن استدلال ماركس در سراسر فصل اول بدون فهم دقیق این بخش ناممكن است. ما در این بخش با گزارهای متعددی روبرو هستیم كه طی آن خاستگاه شكل پولی توضیح داده می‌شود. ماركس می‌خواهد وظیفه‌ای را انجام دهد كه به گفته‌ی وی اقتصاد بورژوایی هرگز تلاشی برای حل آن نكرده، یعنی می‌خواهد تكوین شكل پولی ارزش را از ساده‌ترین و ناپیداترین صورت‌های آن تا شكل گیج كننده‌ی پولی دنبال كند و به این طریق معمای پول آشكار می‌شود.

این بخش در كل رابطه‌ی ضروری بین مبادله‌ی كالایی و كالای پول، و نقش متقابلا تعیین‌كننده‌ای را كه هر كدام در تكامل دیگری دارند تعیین می‌كند. ما به این موضوع در ادامه بحث خواهیم پرداخت و روش ماركس را نشان خواهیم داد اما بیش از ادامه‌ی بحث چند نكته‌ی بسیار مهم را باید توضیح دهیم.

نكته‌ی اول: در ابتدای این بخش ماركس شیوه‌ای را توضیح می‌دهد كه در آن «شیئیت ارزش كالاها از جهت با بانوی گریزپا تفاوت دارد كه نمی‌دانیم كجا می‌توانیم آن را پیدا كنیم. حتی ذره‌ای ماده به شیئیت ارزش كالاها وارد نمی‌شود و از این لحاظ نقطه‌ی مقابل شئیت محسوس و زمخت كالاهای مادی است. می‌توان از هر زاویه‌ی دلخواه به كالا نگریست اما به عنوان چیزی واجد ارزش درك‌ناپذیر است. با این همه اگر به یاد بیاوریم كه كالاها تنها تا جایی كه همگی تجلی‌های یك واحد یكسان اجتماعی یعنی كار انسانی هستند شئیت ارزشی دارند و بنابراین شیئت ارزشی آن‌ها صرفاً اجتماعی است، آنگاه بدیهی است كه ارزش تنها در رابطه‌ی اجتماعی كالا با كالا ظاهر می‌شود.»[11] این یك نقطه‌ی تعیین‌كننده است كه نمی‌توان نادیده گرفت: ارزش نامادی اما عینی است. ارزش یك رابطه اجتماعی است و عملا نمی‌توان روابط اجتماعی را مستقیماً دید، حس كرد یا لمس كرد؛ با این همه آنها حضوری عینی دارند. بنابراین باید با دقت این رابطه‌ی اجتماعی و تجلی آن را بررسی كرد.

ماركس ایده‌ی زیر را مطرح می‌كند: ارزش چون نامادی است نمی‌تواند بدون وسیله‌ای برای بازنمود خویش وجود داشته باشد. پس ظهور نظام پولی، ظهور خود شكل پولی به عنوان وسیله‌ای برای تجلی ملموس است كه ارزش (یعنی زمان كار اجتماعاً لازم) را به تنظیم‌كننده‌ی روابط اجتماعی بدل می‌كند. اما با توجه به استدلال منطقی، شكل پولی با تكثیر روابط مبادله‌ی كالایی گام به گام ارزش را بیان می‌كند. بنابراین چیزی كلی به نام ارزش وجود ندارد كه پس از سالها باید از طریق مبادله پولی بیان شود، برعكس رابطه‌ای درونی و هم‌زمان متكامل بین ظهور شكل‌های پولی و ارزش وجود دارد. ظهور مبادله پولی منجر به آن می‌شود كه زمان كار اجتماعاً لازم بدل به نیروی هدایت‌كننده در چارچوب شیوه تولید سرمایه‌داری گردد. بنابراین ارزش به‌عنوان زمان كار اجتماعاً لازم از لحاظ تاریخی خاص شیوه تولید سرمایه‌داری است. تنها در موقعیتی به‌وجود می‌آید كه مبادله در بازار كار لازم خود را انجام دهد. »[12]

نكته‌ی دوم: نوآوری مفهومی مهمی در این بخش نسبت به سایر آثار گذشته‌ی ماركس وجود دارد. پی‌تر هیودیس در كتاب خود به نام درك ماركس از بدیل سرمایه‌داری به بررسی این موضوع پرداخته است كه در ادامه به صورت خلاصه نظر وی را می‌آورم. یكی از بنیادی‌ترین مفاهیم در سرمایه، كه تحول نظری تازه‌ای در مقایسه با آثار پیشین‌اش است، این است كه ماركس آشكارا بین ارزش مبادله‌ای و ارزش تمایز قائل می‌شود. چنانكه می‌دانیم، آثار پیشینِ ماركس به ارزش مبادله‌ای و ارزش كم و بیش به‌طور مترادف می‌پرداخت. این موضوع حتی در مورد ویراست اول جلد یكم سرمایه كه در 1867 انتشار یافت، صدق می‌كند. در مقابل، ویراست دوم آلمانی 1872 بیان می‌كند، «ارزش مبادله‌ای فقط می‌تواند شیوه‌ی تجلی، «شكل پدیداری» [Erscheinungsform] محتوایی متمایز از خودِ آن باشد.»[13] ماركس اضافه می‌كند، «ادامه تحقیق ما را به ارزش مبادله‌ای به عنوان شیوه‌ی تجلی یا شكل پدیداری ضروری ارزش باز می‌‌گرداند. با این همه، در حال حاضر، باید ماهیت ارزش را مستقل از شكل پدیداری‌اش بررسی كنیم.»[14]

چرا ماركس این تمایز آشكار را بین ارزش مبادله‌ای و ارزش قائل می‌شود، و اهمیت آن چیست؟ پاسخ در ماهیت ویژه یا خاصِ خودِ تولید ارزش نهفته است. ماركس می‌نویسد كه «روی پیشانی ارزش نوشته نشده است كه چیست.» ارزش قائم به ذات، مستقل از محصولاتی كه در آن تجسد می‌یابد، وجود ندارد. ارزش ابتدا به عنوان رابطه‌ای كمی ظاهر می‌شود ــ یك كالا می‌تواند با كالای دیگر مبادله شود چون هر دو كالا كمیت‌ها یا مقادیر برابری از زمان كار (از لحاظ اجتماعی میانگین) را در بر می‌گیرند. بنابراین، ارزش هرگز بی‌واسطه مشهود نیست: ضرورتاً ابتدا به عنوان ارزش مبادله‌ای، به عنوان رابطه‌ای كمی بین چیزها پدیدار می‌شود. اما، مبادله‌ی چیزها فقط رابطه‌ای كمی نیست، زیرا باید كیفیتی مشترك در چیزها باشد كه آن‌ها را قادر سازد با یكدیگر مبادله شوند. بدون كیفیت یا جوهری هم‌اندازه، مبادله‌ی محصولات مجزا ممكن نیست. دو كالا می‌توانند وارد رابطه‌ای كمی بشوند فقط اگر كیفیتی مشترك داشته باشند. ماركس نشان می‌دهد كه این كیفیت كار مجرد یا همگون است: «برابری به معنای تام میان انواع متفاوت كار تنها می‌تواند نتیجه‌ی تجرید از نابرابری‌های واقعی آن‌ها باشد، یعنی نتیجه‌ی تقلیل آن‌ها به سرشت مشترك‌شان، به سرشتی كه آن‌ها به مثابه‌ی صرف‌كردنِ نیروی كار انسانی، به مثابه‌ی كار انسانی بی‌هرگونه تشخصی، دارند.» كار مجرد ــ كار صرف‌شده بدون توجه به فایده یا ارزش مصرفی محصول ــ جوهر ارزش است. اما چون كار مجرد در محصولات شیئیت می‌یابد، ارزش ابتدا به عنوان رابطه‌ای كمی بین محصولات ــ ارزش مبادله‌ای ــ پدیدار می‌شود (و باید چنین پدیدار شود). این نمود چنان مقاومت‌ناپذیر است كه خود ماركس آشكارا تا زمانی نسبتاً دیرهنگام در بسط سرمایه، ارزش مبادله‌ای را با شكل‌های خاص آن از ارزش، متمایز از خود ارزش، شرح نداده بود.

ماركس مدعی است كه نه بزرگ‌ترین فیلسوفان مانند ارسطو و نه بزرگ‌ترین اقتصادسیاسی‌دانان كلاسیك مانند ریكاردو، قادر نبودند كه از نمود ارزش در مبادله فراتر بروند و به بررسی خود ارزش بپردازند. این محدودیت ریشه‌های عینی دارد. از این واقعیت ناشی می‌شود كه ارزش «می‌تواند تنها در رابطه‌ای اجتماعی بین كالا و كالا پدیدار شود.» ذات یعنی ارزش، همچون ارزش مبادله‌ای به نظر می‌رسد و باید هم چنین به نظر برسد. چون «تأمل پس از وقوع، و بنابراین با در اختیار داشتن نتایج حاضر و آماده‌ی فرایند تكامل آغاز می‌شود»، عملاً، دست‌كم در ابتدا، درهم‌آمیختن ارزش با ارزش مبادله‌ای اجتناب‌ناپذیر است. این مانع مفهومی چنان عینی است كه چنانكه دیدیم، حتی ماركس آشكارا بر تمایز بین ارزش مبادله‌ای و ارزش در فقر فلسفه، گروندریسه یا پیش‌نویس 1861ـ1863 انگشت نمی‌گذارد. فقط در فصل اول سرمایه است كه ماركس می‌نویسد:

پس اگر در آغاز این فصل، بنا به رسم رایج، گفتیم كه كالا هم ارزش مصرفی است و هم ارزش مبادله‌ای، این امر به معنای دقیق كلمه اشتباه است. كالا ارزش مصرفی، یا شیء مفید، و «ارزش» است. به محض آنكه ارزش كالا شكل ویژه‌ی پدیداری خود را كه متمایز از شكل طبیعی‌اش است می‌یابد، آن‌چنان كه هست، چون چیزی دوگانه پدیدار می‌شود. این شكل پدیداری ارزش مبادله‌ای است، و هنگامی كه كالا به صورت جداگانه نگریسته شود هرگز دارای این شكل نیست بلكه فقط هنگامی كه در رابطه‌ی ارزشی یا رابطه‌ی مبادله‌ای با كالای متفاوت دومی قرار می‌گیرد، این شكل را به دست می‌آورد[15].

 

ماركس چگونه توانست آشكارا تفاوت بین ارزش مبادله‌ای و ارزش را مشخص كند؟ ماركس با نمود ارزش در رابطه با كالاهای متمایز آغاز می‌كند. پس از توضیح تعین كمی ارزش (دو كالای متفاوت می‌توانند با یكدیگر مبادله شوند، مادامی كه مقادیر برابری زمان كار لازم از لحاظ اجتماعی دربرداشته باشند)، به كندوكاو شرایطی می‌پردازد كه شرط این مبادله را ممكن می‌سازد. وی كشف می‌كند كه شرط این امكان كه مقادیری از زمان كار ب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 23 خرداد 1393برچسب:,
ارسال توسط امید
آخرین مطالب