چگونگي متلاشي شدن جامعهي قبيلهاي
"همانگونه که در نمونهي امريکا ديدهايم، ساخت تيرهيي در روزگارِ شکوفايي خود، دربردارندهي شکل بسيار عقبافتادهي توليد بود، يعني جمعيتي بسيار اندک و پراکنده در سرزميني گسترده؛ و بنابراين چيرهگي کامل طبيعت بيروني بر انسان، که براي او بيگانه، مخالف و نافهميدني بود، چيرهگييي که در باورهاي مذهبي کودکانهي او بازتاب مييافت. قبيله، مرز انسان با خودش و نيز با بيگانهگان، بود: قبيله، تيره و نهادهاي آنها، مقدس و سرپيچيناپذير بودند. قدرتي برتر، که طبيعت آن را سازماندهي کرده بود و فرد در احساس، پندار و کردار خود پيروِ بيچون و چراي آن بود. گرچه شايد براي مردمان اين عصر شگفتانگيز بنمايند، ولي آنها به هيچروي تمايزي با هم نداشتند و همانگونه که مارکس ميگويد، آنها هنوز به بند ناف جماعت نخستيني پيوستهاند. قدرت اين جماعتهاي نخستيني بايستي شکسته ميشد و شکسته شد. ولي اين شکسته شدن در پي چيزهايي انجام شد که از آغاز به گونهي فروپاشي، به گونهي فروافتادن از عظمتِ اخلاقي سادهي جامعهي تيرهيي کهن، به چشم ميآمد. پستترين تمايلها- فزون خواهي فرومايه، هوسبازي حيوانوار، آزمندي ناپاک، چپاولِ خودخواهانهي داراييهاي همهگاني - جامعهي با تمدن نوين، جامعهي طبقاتي را باز ميگشايد؛ زشتترين ابزارها- دزدي، تجاوز، فريبکاري و خيانت- جامعهي تيرهيي بيطبقهي کهن را سستپايه و سرنگون ميکنند. و جامعهي نو، در همهي زندگي 2 هزار و 500 سالهاش، هرگز جز تکامل اقليتي کوچک، به حساب ستم و استثمار اکثريتي بزرگ، چيز ديگري نبوده است؛ و امروز، بيش از هميشه چنين است."
فردريک انگلس؛منشاء خانواده، مالکيت خصوصي و دولت؛ ص117ترجمه خسرو پارسا، نشر ديگر 1386
نظرات شما عزیزان: